خرید انگشتر
امروز شاخه نبات به پدری سر سفره ی افطار گفت من انگشتر عروسکی میخوام طبق معمول پدری گفت باشه. بعداز افطار رفتیم حونه ی مامانی ساعت یازده ونیم که میخواستیم بیاییم خونه دختری گفت انگشتر یادتون نره .آخه پدری این قوله که به بچه میدی؟ کار خدا یه خرازی باز بود من وپدری بیشتر دختری خوشحال بودیم آخه با خرید انگشتر به آرامش رسیدیم شاخه نبات داخل مغازه گفت من خودم میخوام انتباخ کنم ...